با بند کفشی که در دستش بود به اطراف خود نگاهی انداخت، من کجام؟ کفش هایم کو؟ چرا پاهایم زخم شدند؟
صدایی شنید، همانند ضربه، ضربه ترکه ای خشک، و یادش آمد. او مسافر تنهای پیاده بود که حتی کفش هایش با او نماندند، هرچند که تقلا کرد ولی تنها چیزی که نصیبش شد بندی بود کثیف. آهی کشید و به راهش ادامه داد...
خیلی وقت ها پیش میاد، احساساتی برات بوجود میان که دوست داری به اشتراک بذاری.تصمیماتی که میگیری، پیشرفتی که میکنی، کاری که آرزو داری انجام بدی، یا شاید حس بدی که جلوی انجام یه کاری رو میگیره. وبلاگ بهترین جا برای تخلیه این حسه...
آخرین مطالب
دسته بندی مطالب
پیوند های روزانه
خلاصه آمار
- :
- :
- :
- :
- :