۳ مطلب با موضوع «حرفای جدی» ثبت شده است.
[حرفای جدی] چهارشنبه, ۴ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۱۸ ب.ظ مهدی زبیدی ۰ نظر

در همین بیان، همین بستر. کاربرانی که عمدتا چندان اعتبار خاصی ندارن یا شناسه واضح و معتبری ندارن، درباره اتفاقات و اعتراضات اخیر طوری صحبت میکنن که واقعا آدم میمونه چی بگه. اینا واقعا انسانن؟ چه چیزی درون مغز اینها میگذره؟
یکی پست گذاشته و به غذا خوردن، تاکید میکنم، غذاخوردن دختر و پسر کنار هم میگه هم آغوشی و شهوت. د آخه ابله، تو رستوران نمیری؟ اونجا زنونه مردونه داره؟ خاک بر سرت که حتی غذا خوردن یه عده هم برات تحریک آمیزه. یکی دیگه معترضین رو مسخره میکنه چون عده ای ازشون گفتن که آیا درصورت اعتراض با ما برخورد میکنید؟ و سپس از شهادت و شهدا مایه گذاشته. نادان، نمیبینی صف هر روزه کشتار مردم رو توی خیابون؟ ف.شکن که داری، نگو نه که احساس میکنم منو مثل خودت گوش مخملی فرض کردی، پاشو تک تک اسامی بولد شده رو سرچ بزن و کنارش هزاران اسامی دیگه رو ببین. از هر منبعی که خودت دوست داری قربون عقل ناقص و قلب سنگت برم.

 

کاش خفه شدن رو یاد بگیریم اگه بلد نیستیم طرف مظلوم باشیم، و در کنارش، یاد بگیریم اگه دیدیم سمت اشتباهی هستیم و اونقدر حرفمون منطقی نیست از خون کسانی که جونشون رو برای آرامش وطن دادن مایه نذاریم. اونا نیستن که نظر بدن راجع به حرفایی که میزنید، این کارتون خود ظلمه.

و چه سری توی تاریخ نهفتست که تا بوده همین بوده، دشمنی با آرمان های یک قشر، و ناگهان تبدیل شدن به اون قشر....چرخش عجیبی در مبارزه و مبارزه. جنگیدید با داعش و داعش شدید، از کشتار حرف زدید و میکشید...چقدر عجیبه این دنیا...حرف من تمام. الباقی بحث ها رو به زمان میسپرم...

[حرفای جدی] دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۵۸ ق.ظ مهدی زبیدی ۰ نظر

تقریبا دو هفته پیش بود که تصمیم گرفتم یه پیچشی به مسیر زندگیم بدم و کاری رو بکنم که تا به حال کمی با ترس بهش نگاه میکردم و اون بازیسازی بود. چیزی که همیشه عاشقش بودم اما به خاطر عظمتش همیشه از امتحان کردنش پرهیز داشتم. ولی روزگار گاهی وقتا تورو توی یه موقعیتی قرار میده که مجبورت میکنه یه دور دیگه جایی که هستی رو با خودت مرور کنی، اونوقته که یه سری چیزا برات روشن میشه. میفهمی چه ترس هایی داری و چه راهی برای غلبه هست. و خب، من هم به این جا رسیدم. اما چه چیزی باعث شد که من کمی جدی تر فکر کنم؟

[حرفای جدی] شنبه, ۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۶:۳۲ ب.ظ مهدی زبیدی ۱ نظر

شاید کمی حرفامو به حس نا امیدی بگیرید ولی برخلافش، این عقیده من درمورد چهارچوب زندگیه. زندگی ای که جز تکرار چندحس چیز دیگه ای قرار نیست داشته باشه.

من در اوج خوشحالی خودم این رو میفهمم که قراره نهایت تا یه هفته این حس ادامه داشته باشه و قراره به هر حال سر هرچیزی، این حس خوشحالی و امید جاشو به غم بده. این طبیعت زندگیه. قطعا تویی که داری این متن رو میخونی هم این فرمول رو تجربه کردی.

همه برای آدم یه لیست از کار های مشخص ترتیب میدن، لیستی که تشکیل شده از راه هایی که تو تا حد زیادی توی انتخاباشون دخیل نبودی و به جات انتخابش کردن. حالا تو به این لیست اگر پسر باشی سربازی اجباری و اگر دختر باشی، ازدواج اجباری و محدودیت های جامعه رو اضافه کن!

اما واقعا چی باعث میشه این زندگی از تکراری ترین حالتش، کمی طبیعت متفاوتی رو به خودش بگیره؟