عمیقا میتونم حضور تاریکی شب رو حس کنم. وجودیت تاریک و ساکت شب آروم آروم درونم رخنه کرده. حالا من دیگه جزوی از شب ام. به محض تابش نور خورشید، درد تمام وجودم رو فرا میگیره و تنها شب رو دارم که با خودم خلوت کنم. اما چیزی فرق کرده.
شب دیگه آرامش بخش نیست، ترسناک شده. درواقع، من در شب ترسناک شدم. بخشی از سیاهی افکارم رو میتونم ببینم که از عمق سرکوب شده وجودم تبدیل شدن به میلی پلید، که من هر روز درحال جنگ با این افکارم. به خودم که میام، از تمام وجودم منزجر میشم، که انقدر پست و حقیر شدم که همچین تاریکی ای در بخشی از مغزم درحال نفس کشیدنه. انسان، پیچیدگی زیبایی داره، از روشن ترین طیف به تاریک ترین طیف میرسه و دنیاهایی برای خودش در هر طیف میسازه که بشدت نسبت به هم متمایزن و در هر طیف، شخصیتی از خودش پدیدار میکنه که کاملا با شخصیت بعدیش در تعارضه.
برگردیم به من، میترسم از خودم. اما با وجود خستگیم، هنوز خود من اینجاست، خودی که به عنوان هسته اصلی شخصیتم انتخاب کردم، میجنگم با خودم که حفظش کنم، و تلاش میکنم دیگر من ها رو کنترل کنم. هنوز من تصمیم گیرندم.