اون لحظه ای که میفهمی راه درست چیه، اما گرفتنش جرئت میخواد، اون لحظه ست که تصمیم میگیری ساخته بشی. اون لحظست که تغییر میکنی به موجودی که نمیدونی خیره یا شر ولی میدونی پای کارش نشسته. جایی که من وایسادم... باید آماده شد، واسه هر روز زخم خوردن اما لعنت به آسایش نسبی ای که تهش نوری نباشه... من اومدم که یا تموم شم یا تموم کنم. حاضرم قسم بخورم که برزخ از جهنم بدتره، انتظار احمقانه و ترس دائمی یعنی خود عذاب، پس لعنت بهش حتی اگه مسیر جهنم باشه.
پس برمیگردیم به همون مسئله، که آیا آمادم؟ جرئتش رو دارم؟ وای به حالم اگر نداشته باشم و بدتر، اگه برزخ رو ترجیح بدم...